♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند زنی که عاشق سرباز دشمن شده است
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند پرنده ای که شوق پرواز ندارد ، نای آواز ندارد
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند مادری که آخرین سرباز برگشته از جنگ
پسرش نیست
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند پسری که عشقش به او میگوید برادر
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند مادر بی سوادی
که دلش هوای بچه اش را کرده
ولی بلد نیست شماره اش را بگیرد
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند پسری که
جواب نه شنیده
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند عکسی در اعلامیه ترحیم
که لبخندش ، دیگران را می گریاند
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند سرباز ِ گـــــــــــــم شده در جنگ
کـــــــــــــــــــــور شد و ندارد هیچ فشنگ
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند دلقکی که روی صحنه
چشمش به عشقش افتاد که بامعشوقش به او میخندیدن
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند همان قاضی که متهم اعدامی اش...رفیقش بود
*** غــــمــــگینـــــم ***
مثل پروانه ای گم کرده راه
*** غــــمــــگینـــــم ***
مثل کودکی که بادکنکش ترکیده باشد
*** غــــمــــگینـــــم ***
مثل کودکی که آبنبات یا عروسک نداشته اش را دست دوستش دیده و دلش خواسته
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند مادری که
لباس ورزشی پسرش بوی سیگار می داد
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند سرباز وفاداری
که پسرش جاسوس دشمن بوده است
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند کـودکـی مـعـلـول
کـه تـازه بـه تفـاوتـش پـی بـرده
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند درختـی کـه
در مســیرِ کارخـانـهء "چــوب بُــری" قــرار گـرفتـه است
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند آدمی که دوست نداشت
تنهایی را
و خیلی تنها بود
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند
پدری که مرگ فرزندش را قبول نمی کند
و خود را با او مُرده می داند
و اشک هایش را شاید مدتها کسی ندیده بود
اما حالا
بدون اشک کسی او را نمی بیند
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند پیرزنی در مسجد سلیمان
که لوله های گاز همه ی ایران
از کوچه اش می گذرد
و گاز ندارد
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند مــــادرم
کـه او آیــنـــده ام را طــور دیـــگری تـــصــــور کـــرده بــــود
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند جـوان مـحکوم بـه اعـدام
کـه بـه عـنوان آخـرین درخـواسـت
پکـی بر سـیگـار را طلب می کند
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند
جوانی که میگوید
دست بر دلم مگذار می سوزی
داغ خیلی چیز ها بر دلــــــــــــــم مانده
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند قـــــــــــــــمار بازی
که خشت هایش درست انتخاب کرد
اما سرنوشتش را کج
*** غــــمــــگینـــــم ***
همانند پدری
که پس از زلزله
همسر و فرزندانش را با دست خودش به خاک می سپارد
روزی روزگاری، پسری بود که در یتیمخانه بزرگ شده بود. پسرک از همان کودکی دلش میخواست همچون یک پرنده پرواز کند. درک این نکته برایش دشوار بود که چرا نمیتواند پرواز کند. او پرندگانی در باغوحش دیده بود که بزرگتر از او بودند و میتوانستند به راحتی پرواز کنند. پسرک با خود فکر میکرد: “پس چرا من نمیتونم؟ مگه من چه ایرادی دارم؟”
در همان حوالی، پسربچه دیگری زندگی میکرد که فلج بود و نمیتوانست راه برود. او همیشه آرزو میکرد که بتواند مثل بقیه بچههای همسن خود راه برود و بدود. او همیشه با خودش فکر میکرد: “پس چرا من نمیتونم مثل اونا باشم؟”
یک روز، پسر یتیم که میخواست مثل یک پرنده پرواز کند، از یتیمخانه فرار کرد. او به سمت پارکی در همان نزدیکیها رفت که چشمش به همان پسربچهای افتاد که نمیتوانست راه برود. پسربچه در زمین بازی نشسته بود و مشغول شنبازی بود. او به طرف پسربچه رفت و پرسید که آیا هرگز دلش خواسته مثل پرندههاپرواز کند.
پسر در جواب گفت: “نه، اما همیشه دلم میخواد بدونم دختر، پسرهای همسن من وقتی راه میروند و میدوند چه احساسی دارند؟”
- خیلی غمانگیزه. فکر میکنی من و تو بتونیم با هم دوست بشیم؟
- چرا که نه؟
آن دو پسر ساعتها با هم بازی کردند. آنها قصرهای شنی میساختند و صداهای عجیب و غریبی از خودشان درمیآوردند و بعد با شنیدن صداهای خودشان، از خنده ریسه میرفتند. بعد از چند ساعت، پدر پسرک فلج با یک صندلی چرخدار آمد تا پسرش را به خانه ببرد. پسرک یتیم به طرف پدر آن پسر به راه افتاد و چیزی در گوشش زمزمه کرد. پدر در جواب گفت: “باشه، اشکال نداره.”
پسری که همیشه دلش میخواست پرواز کند رو به سوی دوست جدیدش کرد و گفت: “تو تنها دوست من هستی و من هم خیلی دلم میخواد میتونستم کاری کنم که بتونی مثل بقیه دخترها و پسرها را بری و بدوی. اما نمیتونم. فقط میتونم یه کار برات انجام بدم.”
آنگاه پسرک خم شد و از دوستش خواست روی کولش سوار شود. بعد روی چمنها شروع به دویدن کرد. هر لحظه بر سرعتش میافزود، در حالی که آن پسربچه فلج را بر پشت خود حمل میکرد با سختی و سرعت هرچه تمامتر دور پارک میدوید. دیگر پاهایش توان دویدن نداشتند ولی او باز هم به راهش ادامه میداد. باد مستقیم به سر و صورت آن دو میخورد.
پسر فلج دستش را بالا و پایین میبرد و تمام مدت داد میزد: “پدر نگاه کن، دارم پرواز میکنم، دارم پرواز میکنم!”
و پدر از پس پرده اشک، پسر کوچک زیبایش را میدید که داشت برای او دست تکان میداد…